سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنزنوشته ها

 

 

با دلخوری لباس پوشیدم و دست در دست پدر، راه افتادم، پدر به مادر گفته بود که مرا به خاطر اجتماعی شدنم با خودش به مسجد می­برد،اما من خوب می­دانستم او برای اینکه تنها نباشد، مرا همراه خودش می­برد. اولین باری بود که با پدر به مجلس عزا می­رفتم دفعات قبل همیشه پیش مادرم بودم، اما این بار او نگذاشت که با مادر بروم. گفت : «خجالت نمی­کشی! هشت سالته اونوقت   می­خوایی بیایی بنشینی توی مجلس زنانه»!

رفتن به اینگونه مجالس را دوست نداشتم چون که باید ساکت و بی­حرکت می­نشستم و چیزی هم نمی­گفتم واین حسابی کلافه­ام می­کرد،اما شیرینی مجلس عزا دراین بود که اگر مثل بزرگترها به من چای تعارف نمی­کردند، حلوا را حتماً تعارف می­کردند. با فکر کردن به شیرینی حلوا تلخی با پدر بودن را از ذهنم دور کردم. قبل از آنکه به خیابان برسیم پدر همان دستورات همیشگی را در مورد بازیگوشی نکردن گوشزد کرد. دستوراتی که همه­اش را از بر بودم، ولی پدر لازم می­دانست که دوباره یادآوری کند واین بار دستور جدیدی هم اضافه کرد: «تو دیگر بزرگ شده­ای وقتی خواستیم برگردیم به پسر عمه­ات تسلیت بگو» منظور پدر را از تسلیت نفهمیدم منتظر ماندم تا پدر دستورش را به من تفهیم کند. پدر ادامه داد «وقتی که مقابل پسر عمه ناصر رسیدی، بگو غم آخرتان باشد، عمر شما به دنیا باشد. متوجه شدی»؟ چیزی نگفتم. پس معنی تسلیت همین دو جمله­ای بود که باید حفظ می­کردم. ترسیدم به پدر بگویم که رویم نمی­شود جلوی پسر عمه ناصراین جمله­ها را تکرار کنم. همان سلام هم که می­گفتم، کلی سرخ می­شدم، اما بایداین دو جمله را می­گفتم، چون دستور پدر قطعی بود. هنوز چند لحظه­ای نگذشته بود که جمله­ها را فراموش کردم.      می­دانستم پدر برای اطمینان ازاین که جملات را یاد گرفته­ام یا نه، از من خواهد خواست تا آنها را تکرار کنم. قبل ازاینکه او بپرسد، من پیش دستی کردم و پرسیدم: «پدر به پسر عمه ناصر چی بگم؟»

-: مگر گوشات عیبی داره؟ گفتم وقتی رسیدی مقابل پسر عمه­ات بگو غم آخرتان باشد، عمر شما به دنیا باشد. چند بار هر دو جمله را آهسته زیر لب تکرار کردم. جملات با آنکه زیاد برایم قابل درک نبودند،اما به گوشم­ آشنا بودند. جرأت نکردم معنی­اش را از پدر بپرسم. اگر پیش مادر بودم، حتماً این کار را می­کردم، ولی نه مثل اینکه قبلاً این سؤال را از مادر پرسیده بودم. توی مجلس ختم مادر بزرگ بود زن­ها هنگام رفتن پیش مادرم می­آمدند و می­گفتند:

«غم آخرتان باشد» از مادر پرسیدم غم آخرتان باشد یعنی چه؟

-: عزیز دلم غم آخرتان باشد یعنی اینکه غم نبینید و هیچ عزیزی از خانواده شما فوت نشود که شما ناراحت و غمگین بشید.

-: اونوقت دیگر هیچ کس از خانواده شما فوت نمی­شه؟!

- : نه عزیزم این دعاست! چی بگم تعارفه.

بعد هم آهی کشید و گفت: خدا نصیب گرگ بیابون نکنه داغ عزیز خیلی سخته.

چون دیدم مادر ناراحت شد دیگر سؤال نکردم. وارد مسجد که شدیم پسر عمه ناصر که نزدیک در نشسته بود بلند شد، چند مرد دیگرهم بلند شدند. من خیلی آهسته سلام کردم،اما جوابی نشنیدم. پدر داخل جمعیت، آقا غلام شوهر خاله­ام را پیدا کرد. کنار آقا غلام نشستیم. روی فرش چند برگه اعلامیه را با فاصله گذاشته بودند. از پدر که مشغول صحبت با آقا غلام بود، پرسیدم: «پدر یکی بردارم» پدر که صحبتش را قطع کرده بودم، با عصبانیت نگاهی به من انداخت و گفت: نه! برای پدر چای آوردند، اما به من تعارف نکردند چشمم به پسر عمه ناصر افتاد که نزدیک در نشسته بود. پیراهن مشکی پوشیده و ریش گذاشته بود حتی نمی­توانستم تصور کنم که مقابل پسرعمه، اون جملات را تکرار کنم. فکرش هم آزارم می­داد. نگاهم را متوجه فرش کردم و دوباره   برگه­های اعلامیه را دیدم. برای موشک درست کردن حرف نداشتند. دست دراز کردم تا یکی از آنها را بردارم که ناگهان درد شدیدی روی انگشتانم احساس کردم. پدر با تسبیح محکم روی دستم زده بود. جای دانه­های تسبیح روی دستم نقش بست. اشک در چشمم حلقه زد، اما از ترس پدر جرأت نداشتم حتی آخ بگویم. این ضربه تسبیح اخطاری بود که بازیگوشی نکنم. سعی کردم با فکر کردن به شیرینی حلوا درد تسبیح را فراموش کنم. توی دلم دوباره جملاتی را که باید به پسر عمه می­گفتم تکرار کردم. تلاش کردم معنی­اش را درک کنم. غم آخرتان باشد، یعنی اینکه هیچ عزیزی از خانواده شما فوت نشود که شما غمگین بشوید. وقتی مادر بزرگ مرده بوداین جملات را زن­ها به مادرم و مردها به دایی­ام می­گفتند، اما سال پیش باز هم مادر لباس مشکی پوشید و آن وقتی بود که برادرش مرد. زمانی که دایی­ام مرد، من پیش مادر بودم. زن­ها باز همان جمله را تکرار می­کردند. «غم آخرتان باشد» به نظرم جمله مسخره­ای آمد، چون مادر گفته بود همه انسان­ها می­میرند و ما به خاطر مردن نزدیکان­مان غمگین       می­شویم، پس این جمله مسخره بود. شاید هم من خیلی کوچک بودم که بتوانم معنی آن را بفهمم دوباره فکر کردم اما نه، این جمله درست بود. دایی جان بعد از مرگ مادر بزرگ، همه به او می­گفتند «غم آخرتان باشد» واین جمله درست بود، چون تا قبل ازاینکه خودش بمیرد هیچ عزیزی از خانواده­اش فوت نشد. پس معنی جمله این بود که نفر بعدی که فوت می­شود، شما باشید. تنها دراین صورت است که شخص غم دیده غم آخرش خواهد بود. سینی حلوا را که از دور دیدم به مغزم استراحت دادم و دست از فکر کردن برداشتم. قبل از آنکه سینی حلوا نزدیک ما برسد پدر دستم را گرفت و بلندم کرد. ما پشت سر مردهای دیگر آرام آرام پیش می­رفتیم. هر کس که رو به روی پسر عمه­ام می­رسید، جمله­ای می­گفت. پسر عمه ناصر هم دستش را به سینه می­گذاشت و می­گفت: «قبول زحمت فرمودید، ممنون از تشریف فرمایی شما» ... پاهایم               می­لرزیدند، ای کاش می­توانستم خودم را از دست پدر خلاص کنم، اما پدر دستم را محکم گرفته بود. شک نداشتم بیشتر از آنکه به فکر آن باشد تا به پسر عمه ناصر چه بگوید حواسش را جمع من کرده بود، ببیند دستورش را انجام می­دهم یا نه. تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده از دستور پدر سرپیچی کنم و چیزی به پسر عمه نگویم. او حتی ممکن بود متوجه من نشود. همانطور که جواب سلامم را نداد اگر هم متوجه می­شد انتظار نداشت که من مثل بزرگترها به او تسلیت بگویم. بهترین کار این بود که سکوت کنم. پدر جمله­اش را گفت و رد شد و من مقابل پسرعمه رسیدم. نمی­دانم چرا ناخودآگاه به صورتش خیره شدم نه قدرت حرکت داشتم و نه اینکه جمله­ای بگویم. مکثم خیلی طولانی شده بود. پدر نیشگون محکمی از بازویم گرفت. تمام کلمات توی مغزم به هم ریخته بودند. جملات را نمی­توانستم آنگونه که پدر گفته بود ردیف کنم و به زبان بیاورم. کلمات توی کله­ام چرخ می­زدند: «آخر، شما، عمر، دنیا، باشد، غم...» از همان کلماتی که هنوز در ذهنم مانده بود جمله­ای سرهم کردم و تحویل پسر عمه­ام دادم‌ «آخر عمر شما باشد!» پسر عمه خنده­اش گرفت،اما پدر مثل لبو سرخ شده بود. گوشم را چنان محکم پیچاند که برای لحظه­ای احساس کردم کله­ام از بدنم جدا شد.
ارسال شده در توسط حسین مقدسی نیا